رمان قبله من28

آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 73
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 79
بازدید ماه : 1873
بازدید سال : 2483
بازدید کلی : 110740

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 14 فروردين 1396
نظرات


قسمت28

یک قدم به سمتم می آید و چشمانش را ریز میکند
_ ازکجا خبررسیده؟؟ عقب میروم و به آینه ی آسانسور می چسبم...حرفم را میخورم و جوابی نمی دهم. شاید زیاده روی کرده ام! عصبی نگاهش را به لبهایم میدوزد
_ محیا پرسیدم کی خبر آورده؟؟!
باصدایی ضعیف جواب می دهم:یکی از ز بچه ها شنیده بود!...بدون قصد!
ته صدایم می لرزد. کمی از صورتم فاصله میگیرد و میگوید: به کیا گفت؟!
سریع جواب میدهم: فقط به من!
_ خوبه!!
ازآسانسور بیرون می رود و ادامه می دهد: البته اصلا خبر خوبی نبود!توام خیلی بد به روم آوردی دخترجون!
عذرخواهی می کنم و پشت سرش می روم. کمی کلافه به نظر می رسد، دوباره عذرخواهی میکنم که به طرفم برمیگردد و میگوید: دیگه معذرت خواهی نکن! من فقط...فقط دوست نداشتم کسی باخبر بشه...حالا که شدی! مهم نیس!چون خودشم مهم نبود!
جمله ی آخرش را سرد و بی روح می گوید و مقابل یک در چوبی می ایستد. کلید را درقفل میندازد و در را باز میکند. عطر گرم و مطبوعی از داخل به صورتم می خورد. لبخند یخی میزند و جلوتر از من بدون تعارف وارد می شود. حتم دارم در دنیایی دیگر سیر میکند،حرف من شوک بدی برایش بود. پیش از ورود کمی مکث میکنم. نفس عمیق میکشم تا تپش های نامنظم قلبم را کنترل کنم. با دودلی کتونی هایم را در می آورم و درجا کفشی سفید و کوچک کنار در می گذارم.
پذیرایی نه چندان بزرگ که مسقیم به آشپزخانه ختم می شود. چیدمانی ساده اما شیک. کوله ام را روی مبل راحتی زرشکی رنگ می گذارم و به دنبالش می روم. بلند می گوید: ببخشید تعارف نزدم!به خونم خوش اومدی. شانه بالا میندازم
_ نه! اشکالی نداره!
به طرف اتاق بزرگی می رود که در ضلع جنوب شرقی و بعداز اتاق نشیمن واقع شده.
باسراشاره می کند که می توانم به اتاق بروم. اما نیرویی از پشت لباسم را چنگ می زند. بی اختیار سرجایم می ایستم
_ نه! منتظر میمونم!
وپشتم را به دراتاق خواب میکنم. در را می بندد و بعداز چند دقیقه با یک تی شرت سبز فسفری و شلوار کتان کرم بیرون می آید.

ادامه دارد...

نویسنده این متن:
میم سادات هاشمی


موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود